۱۳۹۴ مرداد ۹, جمعه

ایران-خاطرات مهران غنیمتی از خانواده های قتل عام شده67

مجاهد شهید مجتبی غنیمتی
خاطرات مهران غنیمتی از شاهدان قتل عام67
من مهران غنیمتی می‌خواستم در رابطه با مجاهد شهید مجتبی غنیمتی امروز بگم، مجتبی غنیمتی متولد سال 39 بود. سال 60 دستگیر شد و سال‌67، چند ‌ماه مونده بود به آزادی‌اش، توی قتل‌عام زندانیان‌67 به همراه بچه‌هایی که 67 تیرباران شدند تیرباران شد.
مجتبی برادر بزرگ من بود‌. اون از یک روحیه خیلی بالایی برخوردار بود مجتبی در سال 57 در 13 آبان 57 در تظاهرات دانشجویی تیر خورده بود توی دستانش‌. دست چپ و راستش هر جفتش مجروح بود و در 13 ‌آبان ‌67 تیر خورد و 13 ‌آبان ‌67 توسط خمینی تیرباران شد! مجتبی از یک خلاقیتهای خیلی بالایی برخوردار بود من اولین‌باری که مجتبی را دیدم سال 64 بود که خانواده‌ها می‌توانستند خواهر و برادر زیر 30سال بروند به ملاقات‌. فروردین 64 بود که رفتم او را دیدمش‌. در صورتی‌که خیلی التهاب داشتم برای دیدنش‌. بعد از چند سال ندیده بودمش‌. خیلی مشتاق دیدارش بودم‌. موقعی که وارد سالن ملاقات شدم، دیدم که خیلی گیشه‌های مختلفی بود و هر‌کدام را که می‌دیدم همه‌شون شبیه بهم بودند ولی با یک روحیه خیلی بالا‌. همه دست تکان می‌دادند‌. می‌خندیدند‌. من همین‌طور که رد شدم دیدم مادرم زد روی شونه‌ام و گفت بیا رد شدی مجتبی اینجاست‌. من موقعی که برگشتم مجتبی را دیدم داره دست تکان میده با همون چهره همیشگی خودش بود عینکش روی چشش و داشت می‌خندید. من‌ که مدت زیادی بود اونو ندیده بودم، خیلی ناراحت بودم و گریه می‌کردم و اون دائماً به من می‌گفت گریه نکن سرتو بالا بگیر گریه نکن من گریه امانم نمی‌داد بعد تا این‌که چند قطره اشک از زیر عینکش آمد بیرون و گفت خسته کردی منو گریه نکن‌. بعد به من می‌گفت بزرگ شدی بعد ازم پرسید که روز و شب‌هات را چه کار می‌کنی؟ گفتم درس می‌خونم‌. گفت نه برو هر روزت را بنویس ببین چه کار نکردی روز بعد اون کارهایی را که نکردی را بری انجام بدی. گفتم می‌خوام بروم دانشگاه‌. گفت نه درس بخوان برو او‌ن دانشگاه! برو پیش حاجی! حاجی اصطلاحی بود که او برای برادر مسعود به‌کار می‌برد و اون دانشگاهی را که او اسمش را می‌برد ارتش آزادیبخش بود‌. سال‌67 چند ماهی به آزادیش نمانده بود و همیشه توصیه‌هاش به مادرم این بود که وسایل منو آماده کن بعد از آمدن می‌خوام برم‌. مجتبی آبان یعنی 6‌ آبان خبرها را به خانواده‌ها می‌آ‌وردند از پنجشنبه می‌آمدند در خانه‌ها و می‌گفتند روز بعد به کمیته نزدیک محله بیایند که مال ما می‌شد کمیته خیابان زنجان‌. بعد روز جمعه صبح زود ساعت‌ به ‌ساعت می‌گفتند بروید اونجا‌. من با پدرم رفتم منو راه ندادند‌. پدرم رفت تو و داخل کمیته یک ساک لباسشو بهش دادند و در اون یک مداد کوچکش بود که تمامی نامه‌هاش را با اون می‌نوشت‌. تو اونجا به پدرم گفته بودند که نباید برایش مراسم بگیرید و هیچ مراسم فاتحه‌خونی و این‌چیزها نباید باشه به‌اصطلاح تهدید و ارعاب که این کار را نباید بکنید‌. در صورتی‌که به‌محض شنیدن این خبر تمامی محله ما تمامی بچه‌های محل که با مجتبی بزرگ شده بودند تک‌ به ‌تک، تمامی خانواده‌ها و فامیل، همه آمدند و مراسم بزرگی را اتفاقاً برگزار کردند. توی مراسم خاله‌ام سیمین‌زر غنیمتی برای مراسم موقعی که به خانه‌مون آمد، خیلی ما را دوست داشت همین‌طور که داشت گریه می‌کرد اسم مجتبی را می‌آورد به ترکی یک جمله‌ای گفت، گفت‌: «مجتبی جان اولمیام سن اولمیام گردم» یعنی مجتبی نباشم جایی که تو نیستی‌. همین‌طور که داشت گریه می‌کرد سرش را روی دیوار گذاشت و سکته مغزی کرد و در همانجا فوت کرد! واتفاقا روی سنگ مزارش مادرم نوشت مجاهد شهید سیمین‌زر غنیمتی‌. اون سال سال سختی بود از هفته اول یعنی از 6 ‌آبان که خانواده‌ها را می‌آوردند تک ‌به ‌تک این‌ها را اعلام می‌کردند ابتدا می‌گفتند بیایید زندان‌. بیایید کمیته می‌خواهیم بگوییم زمان ملاقات را بدهیم چون چند ‌ماهی بود که بعد از مرداد ماه ملاقاتها قطع شده بود‌. اکثراً فکر می‌کردند که می‌خواهند ملاقات بدهند‌. ولی به‌محض این‌که می‌رفتند و وارد کمیته می‌شدند ساک بچه‌هاشون را می‌دادند و می‌گفتند که اونها را اعدام کردند. بحثی از این‌که اصلاً کجا دفن شدند یا چیزی باشه نبود‌. هر هفته اسامی خیلی زیادی از این بچه‌ها مثل احمد غلامی، جمشید امینی‌نیا و فراوون، مهرداد مریوانی، دیگر خانواده‌ها و بچه‌هایی بودند که هر هفته اسامی‌شون، می‌آمد و می‌شنیدیم و خانه خانواده‌هاشون می‌رفتیم و سراغ خانواده‌هاشون رو می‌گرفتیم‌. یک نکته برجسته‌ای که تو تمامی اینها بود روحیه مادران بودش که من می‌دیدم از جمله مادر احمد غلامی، موقعی که من دیدمش خودم خیلی ناراحت بودم چون با احمد واقعاً بزرگ شده بودم، بعد گفت مادر گریه نکن ناراحتی نکن یک روزی یکی هست که بالاخره انتقام تک‌تک بچه‌های ما را می‌گیره و این امیدواری را مادر به من می‌داد‌. یک خاطره دیگری هم دارم مادرم هر موقع از ملاقات برمی‌گشت تا چند‌ساعتی حال خوبی نداشت یکبار واقعاً سوالم شده بود که چه مشکلی و چه بلایی سر این می‌آید که این‌قدر برمی‌گرده این حال را داره‌. بعد گفتم تو چرا هر‌ موقع برمی‌گردی به این وضع می‌افتی؟ گفتش من هر موقع که می‌روم اونجا از لحظه‌ای که می‌رسم فقط می‌خندم و دوست ندارم اون بچه‌ها، مجتبی و خیلی از بچه‌های دیگر موقعی که ما را می‌بیند فکر کنند که ما ناراحتیم اون زندانبانها و پاسدارها فکر کنند ما ناراحتیم‌. همینجا جا داره اشاره کنم که زمانی که من برای ملاقات رفتم موقعی که خودم هم ناراحت بودم مادرم هی به من می‌گفت جلوی پاسدارها گریه نکن‌. نذار اونها فکر کنند که ما ناراحتیم و همین جمله را هم زمانی که اومدند در خانه‌مون را زدند و گفتند بیایید بهتون بگیم که کجا دفن کردیم مادرم یک جمله بهشون گفت که اگر امام حسین گفت سری که در راه خدا دادم پس نمی‌گیرم ما هم پس نمی‌گیریم‌. اینها جز دروغ گفتن هیچی نیست‌. و این‌ها تمام خاطراتی بود که من از آن موقع داشتم با تشکر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر