۱۳۹۴ آذر ۹, دوشنبه

ایران- زیر هشت ۸ خاطرات زندان زندانی سیاسی حسین فارسی از شاهدین قتل عام67


خاطرات زندانی سیاسی از شاهدین قتل عام67 حسین فارسی

رئیس دژخیم زندان: پسر شوخی نمی‌کنیم، ما داریم همه رو اعدام می‌کنیم همه افراد فرعی7 رو اعدام کردیم، تو را هم اعدام می‌کنیم داداشت رو هم هفته پیش توی اوین اعدام کردیم..........

من می‌خواهم بگویم همان‌طور که همتون مطلع‌اید در جای ‌جای این میهن، در سراسر ایران هیچ وجبی از زمین باقی نمونده که از خون این نسل رنگین نشده باشه، نسلی که مسعود با خون ‌دل پرورش داده بود، و آنها را برای رویارویی با دشمن جنایتکار مردم ایران یعنی خمینی آماده کرده بود، این را من نمی‌گویم، این را خودشان از سال 58 از عمق جانهایشان فریاد می‌زدند که خلق جهان بداند مسعود معلم ماست و سرانجام در این کشاکش بزرگ آزمون آنچیزی که از این معلم بزرگشان فراگرفته بودند و در عهدی استوار در قله‌ای رفیع از صداقت و پاکی عهدی دوباره با راهبرشون و معلم‌شون بستند و تا به آخر وفادار ماندند و در حقشون باید گفت که الحق شاگردان شایسته و وفاداری بودند

جلوه‌هايي از مقاومت نسل فدا مشاهدات حسین فارسی

سخنرانی حسین فارسی ایراد شده در سمینار قتل‌عام شهیدان 67 در شهر اشرف مورخ 18مرداد 87 

گزارشهایی از قتل‌عام زندانیان سیاسی از زبان شاهدان


۱۳۹۴ آبان ۲۶, سه‌شنبه

ایران -یادواره خانواده شهید اقدس همتی با هفت شهید

ایران -یادواره خانواده شهید اقدس همتی با هفت شهید

لینک کلیپ خون است وماندگار – مجاهدشهید اقدس (پروین ) همتی 

از زبان شاهدان: زندانی سیاسی سابق اسدالله نبوی

صدای ناله خفیف زنی مرا به پشت در سلولم کشاند. ،سلول شماره 2 زندان سمنان یکی از شهرهای مرکزی در ایران در اواسط مرداد 67

در کشاکش سال 67 و اوج قتل عام های وحشیانه ای بود که بر طبق فرمان مذهبی خمینی علیه زندانیان سیاسی در سراسر ایران انجام میشد. داشتم از روزنه کوچک سلول به راهروی تاریک بند نگاه می کردم. پاسداران سراسیمه با گاری چیزی را حمل می کردند. دقت کردم.پیکر خون آلود زنی روی گاری قرار داشت و پاسداران چون گرگانی هار دور او حلقه زده بودند . یکی فرمان داد با پا بکشیدش داخل سلول این منافق بدبخت را.پاهای زن مثل گوشت جویده شده بود و رد خون بود که بر موزاییک نقش می بست.آن صدا دوباره فرمان داد:” تمامش کنید . روسری و چادر را هم از او بگیرید. بچپانیدش توی سلول .” دوباره صدای ناله زن شاید به اعتراض برخاست ومن بالاخره فرمان دهنده و شکنجه گر را دیدم از همان روزن کوچک..

حالا پاسدارها پیکر نیمه جان زن را به داخل سلول کناری کشاندند.بین دو سلول دیوار 30 سانتی آجری قرار داشت که به سختی صدا را منتقل می کرد.

شب از نیمه گذشته بود مدتها بود که پاسداران رفته بودند، گوش خواباندم صدایی از راهرو نمی آمد جز صدای چکیدن آب از روشویی روبرو.می خواستم سردر بیاورم آن زن کیست؟. ضربه یی آهسته به دیوار سلولش زدم . جوابی نیامد، بلندتر و بلندتر زدم بی فایده بود.به خودم گفتم معلوم نیست آن پیکر خون آلود توان حرکت داشته باشد یا نه ؟روی کف سلول دراز کشیدم تکه موکت کف بوی خا ک وخون می داد. چه کسی می دانست که پیش ا ز این خون چندین نفر روی همین موکت ریخته است . هزار پایی داشت تلاش می کرد از دیوار نمور و قدیمی سلول بیرون بیاید، به صدای هر شبش عادت کرده بودم.

ناگهان صدای ضربه یی مرا به خود آورد . دوباره گوش کردم . دستی داشت بر دیوار مورس می زد. جوابش را دادم و وقتی متوجه شدم زنی که آن سوی دیوار است نامش اقدس همتی است ، بغضم گرفت . او را می شناختم . همین یکی دو سال پیش از زندان آ زاد شده بود وخانواده مجاهدش چندین شهید داده بودند.

نننکککممم

گفتم : بازجویی سختی داشتی؟

گفت: نه چندان. هر دو پایم تقریبا فلج شده و دست چپم را هم خودم ا ز کار انداختم .

گفتم : چرا؟

گفت: رگ دستم را زدم تا بازجو نتواند اسرارم را کشف کند اما متأسفانه زنده ماندم.

نمی دانستم چه باید بگویم . دست و پایم را گم کرده بودم .

گفتم : پاهایت وحشتناک بودند.

او دیگر نمی توانست ادامه بدهد. می گفت : یک هفته اخیر جز آب چیزی نخورده است.

دفعه بعد نزدیک های صبح بو دکه به پای مورس آمد .عجله داشت . می دانست که هرلحظه پاسداران سر می رسند.

گفت : ”فقط یک درخواست دارم . همه چیز را از من گرفته اند. هر چیزی که تصور می کردند بخواهم با آن خود کشی کنم. آنها ازمن اطلاعاتی می خواهند که ممکن است جان چندین نفر را به خطر بیندازد. می خواهم اسرارم را حفظ کنم و می ترسم نتوانم

احساس کردم دارم در موقعیت دشواری قرار می گیرم..

ادامه داد :”می ترسم دیر شود باید یک چیز برنده برایم آماده کنی.”

سر وصدای پاسداران در راهرو زیاد شد و او قطع کرد و رفت

شب وقتی پیکر خون آلود اقدس را بر می گرداندند دوباره از روزن در نگاه می کردم . همان پاهای خونین و پیکر نیمه جان ومن نگران اینکه شب باید چه پاسخی به او بدهم .

شب زودتر پا ی مورس آمد.

گفتم : می دانم بازهم روز سختی داشتی اما ما الگوهای مقاومت در تاریخ مان کم نداریم ؛ به آنها فکر کن و قوی باش

با ضربه ایی حرفم را قطع کرد: اینها را می دانم. آیا چیزتیزی آماده کردی؟

با تردید گفتم : نه

و او دیگر ادامه نداد و رفت و تلاشم دیگر سودی نداشت.

چند ساعت بعد با سر وصدای ناگهانی از خواب برخاستم و دیدم پاسداران او را با عجله می برند .

بازهم راهروی جلوی سلولم خونی شد و صدای گاری و ناله خفیف

ومن نگران که آیا او را بی دفاع در دهان اژدها رها نکردم؟

دیگر خوابم نمی برد و شروع کردم به قدم زدن.

قبل از اذان صبح او را برگرداندند و این بار اول او بود که پای مورس آمد و خبر خوش داد: ”دیگر نیازی نیست به چیز تیز فکر کنی . همه چیز تمام شد

پرسیدم چی شد؟

گفت :” دژخیم دیشب مرا بدون چشم بند به بازجویی برد. قیافه اش همانطوری بود که حدس می زدم ؛ کریه و وقیح و بد منظر. دیگر شلاق و کابل در کار نبود . بازجو تسلیم و ازمن نومید شده است و دایم می گفت : کله شقی کار به دستت داد فهمیدم که کار تمام است و به زودی مجبورند اعدامم کنند.”

احساس کردم دستی که حالا دارد بر دیوار می کوبد سرشارتر و پویاتر از هر شب است . خواستم در اعتراض چیزی بگویم ، مجال نداد و گفت ” به بچه ها بگو مقاومت . این راز ماندگاری نسل ماست . به سازمان بگو که اقدس به عهدش وفا کرد….”

و این آخرین جملات او بود . طولی نکشید که پاسداران دوباره سر رسیدند و او رفت. حتما وقتی طناب دار را به گردن او می انداختند سه تن از یارانش را هم میتوانست ببیند که همان شب همراه او برای اعدام برده شدند.یکی از آن ها صدای حسین بود . حسین موکدی همسر اقدس. آنها نخستین دسته زندانیان سیاسی بودند که به فرمان خمینی ، پدرخوانده تروریسم و بنیادگرائی در جریان قتل عام 67 در زندان سمنان به دار کشیده شدند

اسدالله نبوی

مجاهد شهید اقدس همتی هفتمین شهید خانواده همتی از سمنان است که به‌همراه همسرش مجاهد شهید حسین مؤکدی در آبانماه67 در اوین تیرباران شد. پیش از آنها، در سال61، عباس همتی (فرمانده بابک) را در ملأعام تیرباران کرده بودند، فرزند دیگر خانواده، نعمت‌الله، را در سال63 بدار آویخته بودند. مریم‌السادات حسینی همسر عباس در حالی‌که باردار بود، در مهرماه61، حین درگیری مسلحانه با پاسداران در اراک به‌شهادت رسید. زهرا همتی از شهیدان عملیات بزرگ چلچراغ است و پدر خانواده حاج‌رضا همتی حین درگیری لفظی با پاسداران در مقابل زندان سکته کرد و به فرزندان مجاهدش پیوست.

در حمله‌یی که پاسداران جنایتکار به‌خاطر برگزاری مراسم ختم به خانه پدر شهید انجام دادند، مادر و داماد دیگر خانواده را دستگیر و تحت‌فشار و بازجویی قرار می‌دهند.

یکی از نفراتی که این خانواده را می‌شناسد می‌گوید: مادر همتی که مادر سه شهید بود را با عناوین مختلف آزار و اذیت می‌کردند، به‌خاطر این‌که مراسم یادبود گرفته بود مادر را ربوده و دیگر از سرنوشت او خبر نداشتیم.

۱۳۹۴ آبان ۲۱, پنجشنبه

ایران- یادواره خانواده مجاهد پرور اکبری منفرد دلنوشته زندانی سیاسی رضا اكبری منفرد درموردقتل عام خانواده اش

 دلنوشته زندانی سیاسی رضا اكبری منفرد درموردقتل عام خانواده اش

چند سطر چند خاطره چند یادگاری همراه 4 نام تمام اطلاعات اندکی است که از به خاک افتادگان در راه آزادی در خانواده اکبری منفرد به جای مانده است
خانواده ای با 4 شهید مجاهد که یک خواهر و برادرشان همزمان در قتل عام 67 سربدار شدند و دو برادر دیگر یکی در سال 60 و دیگری 64 در خون غلطیدند و جاودانه شدند
در حال حاضر یک خواهر و برادر دیگر مریم و رضا در اسارت و حبس در زندانهای رژيم ضد بشری بسر میبرند تنها به جرم اینکه از خانواده مجاهدین هستند
سرنوشت این خانواده داستان رنج و درد و فراغی است که خانواده های مجاهدین در این سی و هفت ساله کشیدند 
رضا اکیری منفرد زندانی سیاسی در دل نوشته ای که به بیرون زندان ارسال کرد چنین میگوید
برادرم علیرضا ٢٠ شهریور ٦٠ دستگیر و ٢٧ شهریور (به فاصله ٧ روز) تیرباران شد و به هیچ وجه جسد او را تحویل ندادند و تنها بعد از مدتی تکه سنگی را در قطعه ٨٥ بهشت زهرابه ما نشان دادند و گفتند اینجا دفن شده و وقتی مراسمی کوچک و خانوادگی در خانه مان گرفته بودیم (چون حتی اجازه مسجد را هم نمی‌دادند)، فردی به نام اکبر خوش‌کوش از کمیته نازی‌آیاد با افراد کمیته به خانه‌مان یورش آورد. همه اقوام را دستگیر و به اوین بردند… و به تدریج بعد از ماهها آنها و از جمله مادرم را بعد از حدود ٥ ماه آزاد کردند.
ولی خواهرم را در همان مراسم به همان جرم به ١٠سال زندان محکوم کردند، در سال ٦٧ بعد از اینکه ٧ سال زندانش را که گذرانده بود با همان فتوای قتل عام در سال ٦٧ اعدام کردید.
برادر دیگرم، غلامرضا که خیاط بود بعد از چند ماه بی‌خبری در سال ٦٢ از زندان اوین سر درآورد، که نهایتا در سال ٦٤ بدون اینکه جسدی به ما تحویل دهند باز قطعه سنگی را در قطعه ١٠٦ بهشت زهرا به ما نشان دادند و مدعی بودند که آنجا دفن شده است.
ما و به ویژه مادرمان هم هیچگاه از اینکه عزیزانمان واقعا در آنجا دفن شده باشند مطمئن نشدیم.

برادر کوچکترم عبدالرضا که اواخر اردیبهشت (بعضی حتی قبل از ٣٠ خرداد ٦٠) به اتهام فروش روزنامه در حوالی منطقه خزانه دستگیر شده بود، به ٣ سال زندان محکوم شده بود. ولی بعد از اتمام حبس در سال ٦٣ نه تنها آزاد نشد بلکه به طور کاملا غیر قانونی ٤ سال هم اضافه در زندان باقی ماند؛ تا اینکه با همان فتوای قتل عام سال ٦٧ او به همراه خواهرم که او نیز در سال ٦٠ دستگیر شده بود (که پیشتر متذکر شده ام) هر دو اعدام شدند… این‌بار هم نه تنها جسدها را تحویل ندادند بلکه حتی مزار و سنگ قبری هم معرفی نکردند؛ و در عوض با تهدید و ارعاب پدرم را تحت فشار قرار داده بودند که باید اعلام کنید که به مرگ طبیعی در زندان فوت کرده اند. شاید در آن صورت مشمول «رأفت اسلامی» شده و محل دفن آنها را نشان دهیم… ولی هیچ گاه چنین نشد و بعد از ٢٨ سال هنوز از محل دفن آنها اطلاعی نداریم.
لحظه ها همراه با اشرفي ها - مهناز سعيدي
روزهای گرم تابستان، برای من یادآور تابستانی است که در آن با مادرم، آخرین دیدار را داشتم
آن زمان کودکی خردسال بودم، دختری کوچک که تمام دنیای عاطفه ها و رویاهای رنگینش در محبت و نگاه مادر، خلاصه می شد

مجاهد شهید رقیه اکبری منفرد
مجاهد شهید رقیه اکبری منفرد
یادواره شهیدان خانواده اکبری منفرد

"رقيه اکبري" مادر بسيار جواني بود که يک دختر خردسال داشت و بخاطر هواداري از مجاهدين محکوم به ده سال زندان شده بود.
چهار تن از اعضاي خانواده ي اكبري منفرد سه برادر و يك خواهر طي سالهاي شصت و شصت وچهار و قتل عام شصت وهفت شهيد شده اند.
عليرضا بيست ساله در سال شصت تيرباران شد، غلامرضا بيست و شش ساله در سالهاي شصت و چهار در زيرشكنجه به شهادت رسيد.
رقيه اكبري منفرد سي ساله و عبدالرضا بيست وسه ساله در قتل‌عام زندانيان سياسي در سال شصت وهفت اعدام شدند.
درحال حاضر دو تن ديگر از اعضاي اين خانواده قهرمان به نام مريم و رضا در زندان و اسير رژيم ددمنش آخوندي هستند.